قمری ها روی زنگ مدرسه ،جواد ماهر
قُمری روی زنگِ مدرسه لانه کرده. می گویم: «قمری جان، اول مهر زنگ را بزنیم با جوجه هایت زهره ترک می شوی.» می گویم: «الان که شهریور است و فصل اسباب کشی، یک جایی پیداکن برو.» برخی از شیشه های کلاس ها خردشده است. بعضی از دانش آموزان فکر می کنند سال که تمام شد کتاب های درسی ای را که خوانده اند باید پاره کنند و کاغذهایش را به باد بدهند. لابد به مدرسه هم با همین دید نگاه کرده اند.
قمری ها روی زنگ مدرسه
گزارشی از آماده سازی مدارس برای مهر
نویسنده: جواد ماهر*
قُمری روی زنگِ مدرسه لانه کرده. می گویم: «قمری جان، اول مهر زنگ را بزنیم با جوجه هایت زهره ترک می شوی.» می گویم: «الان که شهریور است و فصل اسباب کشی، یک جایی پیداکن برو.» برخی از شیشه های کلاس ها خردشده است. بعضی از دانش آموزان فکر می کنند سال که تمام شد کتاب های درسی ای را که خوانده اند باید پاره کنند و کاغذهایش را به باد بدهند. لابد به مدرسه هم با همین دید نگاه کرده اند. یکی از دانش آموزان که همسایه مدرسه است، دارد پشت بام کفتربازی می کند. مدیر می گوید: «شیشه ها کار همین است.» بعد می گوید: «بیا برویم تابلوی مدرسه را پایین بیاوریم تا نقاش بیاید رنگش کند.» مدیر با وجود بی پولی مدرسه، دلش نمی آید مهر بیاید و دستی به سر و روی مدرسه نکشد. دوتایی از دیوار بالامی رویم. تابلو را باز می کنیم، می آوریم پایین. باد است. چند تا از دانش آموزان روستا که توی کوچه بازی می کنند ما را می بینند و می آیند حیاط مدرسه دورمان جمع می شوند. دل شان برای مدرسه تنگ شده است. مدیر می رود توی دفتر. بچه ها توی حیاط می چرخند. می خواهم آزمایش کنم ببینم برای مهر آماده ام.
صدا می زنم: «بیا سرِ صف.» بچه ها نگاهم می کنند. «بدو سرِ صف.» با تعجب به صف می شوند. از جلو نظام می دهم و خبردار. هشت نفرند. با زیرشلواری و دمپایی. برخی با موهای بلند. مورمورم می شود ناخن هایشان را ببینم. می رویم سمت کلاس. می روند با کلاس های پارسال شان خوش وبش می کنند و می نشینند سر کلاس پنجم. گرمِ صحبت از تابستان می شویم. یکی گوسفند می چراند، یکی می رود سرِ کوره کمک پدرش و خشت چهار قالبه می کشد، یکی می رود کارگری سر زمین های کشاورزی و خرج مدرسه اش را کار کرده است، دو تا هم دمِ مغازه های پدران شان می ایستند. بقیه هم بیکار، می چرخند و بازی می کنند. می پرسم: «پارسال از چه چیز مدرسه خوش تان نیامد؟» متفق می گویند: «از دعواهایی که در مدرسه یا راه مدرسه با هم می کردیم.» یکی شان می افزاید: «آقا، از دعوا و ریاضی!» ریاضی را جوری می گوید که دلم کباب می شود. می روم 10 تا کتاب که تابستانی از این ور و آن ور جمع کرده ام، می آورم و می گویم: «یک کتابدار می خواهیم که این کتاب ها را امانت بدهد به بچه ها.» مهدی که دم مغازه کفش فروشی پدرش می ایستد با ذوق کتاب ها را می گیرد. می گوید: «می برم دم مغازه.» بقیه بچه ها هم مسوول تبلیغِ کتابخانه می شوند. قرار می گذاریم اگر از کتابخانه استقبال شود مهدی به من زنگ بزند تا کتاب تهیه کنم. یک کارت خرید کتاب 30هزارتومانی دارم که اگر از کتابخانه استقبال شد می گذارم برای بچه ها. بچه ها راه می افتند که بروند. دوتایشان با سنگ می افتند به جان هم.
*معاون پرورشی یک مجتمع روستایی از توابع شهرستان زاوه
□
روزنامه شرق ، شماره 2110 به تاریخ 19/6/93، صفحه 16 (روزنامه فردا)