هفته کتاب با دانش آموزان / فکر کنم زنگ تفریح سوم بود. بچه ها داشتند کتاب می خریدند. بعضی ها می خریدند و دوباره به حامی اهدا می کردند و صفحه ی اولش چیزی می نوشتند. اسمشان را.یا جمله ای با مضمون آرزوی موفقیت. بعضی ها هم برای خودشان برمی داشتند. یکی خودکار می خرید. یکی کارت پستال هایی که بچه های روستا نقاشی شان کرده بودند. یکی کتاب داستان های ترسناک.همان ابتدای زنگ تفریح سوم بود که چشمم بهش افتاد. یک گوشه ایستاده بود و فقط نگاه می کرد. کمی که سرمان خلوت شد جلو آمد و گفت:
آقا این چنده ؟
پشت جلد کتاب را نگاه کردم و گفتم:
هشت هزار و پونصد تومن.
رفت سمت پیکسلها.
آقا این چنده؟
سه هزار تومن.
فهمیدم پول توی جیبش نیست. چیزی نگفتم. دوباره گفت:
آقا این خودکارا چنده؟
گفتم: مجانیه عمو . یه رنگشو که دوست داری بردار.
همان آبیِ دم دستش بود را برداشت. چند ثانیه ای فکر کرد . به چی نمی دانم. بعد نگاهم کرد و گفت:
آقا من اینو دوباره اهدا می کنم به حامی.
و خودکار را سرجایش گذاشت.
بعضی بچه ها چه دل بزرگی دارند و ما بی خبری /حسین رحمتی