وارد کلاس می شوم بچه ها به پایم بلند می شوند، از ادب، احترام و معصومیت شان احساس شرمندگی می کنم.. انظباط اولیه کلاس فرقی با پادگان ندارد.چشمم بین شان می گردد. دنبال چشم های آشنا هستم، سال گذشته در دو دبیرستان دخترانه تدریس کرده بودم پس حتما چند تا از اونها امسال توی این کلاس هستند. پیدایشان می کنم. چشمم رویشان می ماند. بچه های مدرسه پیر سهراب هستند حسابی با هم گرم می گیریم
وارد کلاس می شوم
بچه ها به پایم بلند می شوند، از ادب، احترام و معصومیت شان احساس شرمندگی می کنم..
انظباط اولیه کلاس فرقی با پادگان ندارد.چشمم بین شان می گردد. دنبال چشم های آشنا هستم، سال گذشته در دو دبیرستان دخترانه تدریس
کرده بودم پس حتما چند تا از اونها امسال
توی این کلاس هستند. پیدایشان می کنم. چشمم رویشان می ماند. بچه های مدرسه پیر
سهراب هستند حسابی با هم گرم می گیریم . بسیار خوشحالند که فراموش شان نکرده ام. بازچشمم بین شان می گردد. یکی نیست.خیلی با هوش
بود. اسمش یادم نیست ولی بچه ها فرصت نمی دهند که نشانی هایش را بدهم، می دانند
منظورم کیه. می گویند خانم ازدواج کرده. از ترس شوهرش ، ارتباطی با ما ندارد. خدای
من. چه بر سر این دختر آمده؟ با کی ازدواج کرده که چنین بی رحمانه ارتباط او را با
همه قطع کرده؟چرا این طور گرفتار شده؟ چقدر مشتاق و سرزنده بود. چقدر سوال می پرسید
و چه با اشتیاق گوش می کرد و من چه امیدی به موفقیتش داشتم. یعنی الان کجاست ؟ در
کنج تاریک کدام خانه ، رویاهای به تاراج رفته اش را می
بافد؟
لیلا رنجبرخواه داوطلب گروه آموزش دبیرستان انجمن حامی