قسمت اول
چند روزی بود که به پادگان منتقل شده بود . از روستا می آمد و تازه دیپلم گرفته بود محیط برایش غریبه و ناآشنا بود . با بقیه بچه ها که آنها هم از روستاهای مختلف آمده بودند هنوز آشنا نشده بود . در طول همین یکی دو روز دلش برای بیرون ، برای روستا و خانواده تنگ شده بود . ولی این باور که باید تحمل کرد برایش قانونی غیرقابل تغییر شده بود و مانع از فرارش می شد .
آن روز بعد از نگهبانی برای دور کردن افکار منفی از پادگان بیرون آمد . صد قدم دورتر از پادگان دکه ی روزنامه فرو.شی با تمام قوا او را به سوی خود می کشاند . به روزنامه ها نگاه کرد مال دو روز پیش بودند . برای او فرقی نمی کرد . دست به جیب برد یک هزاری ته جیبش بود روزنامه را خرید . برگشت به پادگان و توی سایه ، روی یک سنگ نشست و مشغول خواندن شد . قبلا کمتر فرصت روزنامه خوانی پیدا کرده بود ، روزی که برای تقسیم شدن سربازی به شهر رفته بود ، روزنامه دیده بود ولی زیاد توجه نکرده بود . آن روز تمام ساعات فراغت وحتی بخشی از شب به خواندن گذشت فردا باز بعد از نگهبانی سراغ کیوسک روزنامه رفت و باز هم روزنامه ای خرید ، این دو روز با سرگرمی جدیدی سپری شد گذشت زمان دیگر احساس نمی شد . دلتنگی برای روستا کمتر شده بود . خلاصه روزنامه خوانی فضای پادگان را قابل تحمل می کرد . روز سوم باز رفت سراغ روزنامه فروش ، روزنامه را برداشت ، دست به جیب برد ولی جز نخ های شکافته شده چیز دیگری نبود . جستجو فایده نداشت . یادش آمد که با بقیه ی پول دیروز یک نان و خرما خریده بود و همه ی پولش را بابت آنها داده بود و حال نمی توانست روزنامه بخرد . از این که دیروز نتوانسته بود بر گرسنگی غلبه کند از دست خودش عصبانی بود . ای کاش نان نخریده بود با حسرت مشغول خواندن سرفصل ها و تیترها شد . روزنامه فروش به سرباز جوان نگاه می کرد و منتظر بود که روزنامه را بخرد . وقتی مشاهده کرد که سرباز دور می شود او را صدا کرد : پسر جان امروز روزنامه نمی خری ؟ سرباز برگشت ، جوابی نداد. روزنامه فروش از نگاه او مشکل را دریافت و به او گفت : می خواهی روزنامه را ببری و فردا برگردانی ؟ سرباز با خوشحالی قبول کرد و با تشکر روزنامه را با احتیاط برداشت و به طرف پادگان رفت . این کار هفته ها ادامه یافت . کم کم جوان سرباز و روزنامه فروش با هم رفیق شدند و سرباز جوان با توافق روزنامه فروش ساعات آزادیش را در دکه مشغول به کار شد . روزنامه و سایر وسایل را که می فروخت و هم زمان روزنامه و سایر نشریات را می خواند . به شدت به این کار علاقه داشت . حالا خدمت سربازی با تمام مشکلات و خشونتش قابل تحمل شده بود . در فواصل نگهبانی و وظایف پادگان با شتاب سراغ دکه می رفت . صاحب دکه از فعالیت سرباز جوان راضی بود . به کارهای عقب افتاده اش می رسید و خیلی وقت ها غایب بود . اما دکه باز بود ، فروش داشت و او راضی بود . کارت پایان خدمت صادر شد . سرباز و صاحب دکه یکدیگر را بغل کردند . دست هایشان به نشانه خداحافظی فشرده شد و با خاطره ای خوش برای همیشه یکدیگر را ترک کردند.
قسمت دوم
بازگشت به خانواده ، خوشحالی خواهر و برادرهای کوچک و مخصوصاض محبت های مادر که مدتها از پسرش دور بود چند روزی " روزنامه خوانی " را به فراموشی سپرد . اما به زودی در مدتی کمتر از یک هفته اعتیاد به " روزنامه " جوان ما را ناراحت می کرد ! از خانه خارج شد ، قدم زنان کوچه های خاکی روستا را پشت سر گذاشت . کمی دورتر از باغ سیب خان محمد جاده ای آسفالته زیر نور خورشید مثل یک نوار سفید دیده می شد . به کنار جاده رسید و به کامیونی که از دور می آمد چشم دوخت . دست بلند کرد ، راننده ایستاد . او را سوار کرد . بعد از یک ساعت در میدان ورودی شهر از کامیون پرید ، اطراف میدان دکه های خوراکی و سیگار ، یخ و آبجوش ، مسافران از راه رسیده را به سوی خود می کشاند . جوان میدان را دور زد و به خیابان اصلی وارد شد . بعد از مقداری راه رفتن به میدانی دیگر رسید و آن جا گمشده خود را پیدا کرد ، دکه روزنامه فروشی ! با خوشحالی به سمت دکه رفت و اول تیتر روزنامه ها را خواند و بعد روزنامه ای برداشت و مشغول خواندن شد . پیرمرد روزنامه فروش او را نگاه می کرد و منتظر بود . بالاخره صدایش درآمد و گفت : اگر می خواهی بخوانی باید بخری . جوان به روزنامه فروش گفت که حاضر است به ازای خواندن روزنامه برایش کار کند . بعد از چانه زنی روزنامه فروش قانع شد . دو سه هفته ای از ماجرا گذشت . بالاخره روزنامه فروش که کارش با حضور جوان آسانتر و فروشش بهتر شده بود به او پیشنهاد کرد که با ماهی 20 هزار تومان 5 روز هفته برایش دکه را اداره کند . جوان قبول کرد . شب که به خانه برگشت با خوشحالی به خانواده اعلام کرد که کار پیدا کرده و در جواب پدرش که از دستمزدش پرسیده بود گفت که بعداً معلوم می شود . کار روزنامه خوانی و خواندن مجلات و سایر نشریه ها برایش دلچسب و سرگرم کننده بود . کم کم در بین روزنامه خوان ها و مشتریان دائمی دکه دوستان و آشنایانی پیدا کرد و فضای مطالعه و کنکاش را گسترش داد . روزهای پنج شنبه و جمعه به روستا می رفت ، کتابها و نشریات را با خودش می برد و به بچه های روستا امانت می داد و روز شنبه دوباره آنها را تمیز و دست نخورده به دکه برمی گرداند . علاقه اش به کتاب و مطالعه روز به روز بیشتر می شد و تمام تلاش خود را در زمینه جابجایی کتاب به کار می برد تا لذت مطالعه را به بچه های روستا هم بچشاند .
اتفاقات بعدی هرچند جالب و قابل ذکر است ولی مهم نیست . مهم این است که روز کتابدار ، نمونه شدن یک جوان اهل روستای خاش که امروز مدیر کتابخانه شهر خاش است می تواند برای همه ی ما نمونه ای بی نظیر باشد . نمونه ای از رشد و تعالی یک انسان تلاشگر که فقط به فکر خودش نبود و نیست و نمونه یک علاقمند به اعتلای فرهنگ و آموزش در روستاهای دور افتاده که تاثیر چشمگیری در بیداری و رشد استعدادهای فرزندان روستایی دارد " آآقای کرد " دستتان درد نکند . جایزه و عنوان کتابدار نمونه واقعاً برازنده شماست . امیدواریم راهتان پر رهرو باشد و سالهای سال با موفقیت و سلامتی به کار ادامه دهید . کتابخانه ی میوه ای تان پر رونق و پرمحصول باشد و همه ی نوجوانان و جوانان این مملکت از باغ میوه و محصولات فرهنگی آن بهره مند شوند. حمیده لامعی رشتی زاهدان – آبان ۹۳
نواب کرد ریس نهاد عمومی کتابخانه شهرستان خاش
نواب بدون آنکه از کسی توقع داشته باشد به فکر مرتفع ساختن نیاز و علاقه خود افتاد تا ثابت کنند که قطعه مفقوده فرهنگ سازی تنها بودجه و امکانات نیست بلکه یک ذهن خلاق و دلی مشتاق است.
نواب کرد در سال ۱۳۸۰ قطعه زمینی شخصی داشت و در آن کتابخانه ای روستایی کوچکی در روستای سنگان از توابع شهرستان خاش ساخت و از هر طریقی که می توانست یکسری کتب آموزنده را در آن جمع آوری کرد .
"من هر روز کتابها را جمع می کردم و بر روی زین موتور خود می گذاشتم و به روستاهای اطراف می رفتم و هر کسی که شوق کتابخوانی داشت را به عضویت کتابخانه در می آوردم و از آنان سوال می کردم چه کتابهایی و با چه موضوعاتی را بیشتر دوست داربد و دو روز بعد که می آمدم آن کتابهای درخواستی را با خودم برای آنان می آوردم و به امانت تحویل آنان می دادم ، این کار را هر دو روز در روستاهای اطراف انجام می دادم و کتاب تحویل می گرفتم و مجدداً کتاب درخواستی را سری بعد با خودم می آوردم ." روزها گذشت و من کتابها را به روستاها می بردم تا اینکه در سال ۱۳۸۲ تصمیم گرفتم کتابخانه ای با وسعت بزرگتر و نیز امکانات و شرایط بهتر احداث کنم ، برای این کار نیاز به زمین بزرگتر و نیز سرمایه داشتم "یک روز در فرمانداری خاش جلسه ای برگزار گردید و من شنیدم که در آن جلسه مدیرکل بنیادمسکن حضور دارد ، تصمیم گرفتم که به حضور ایشان بروم و درخواست زمین کنم و ................طی مدت ۶ ماه کار ساخت این کتابخانه به پایان رسید ، حال فقط تجهیز این کتابخانه اعم از کتاب ، قفسه و میز باقی مانده بود ، من از طریق ارشاد طریق توانستم این کتابخانه را تجهیز کنم بعد تصمیم گرفتم که در این کتابخانه از محصولات و میوه های کشاورزی روستای سنگان نیز استفاده کنم ، کشاورزی شغل پدرم بود و من نیز به کشاورزی علاقه داشتم نهال های میوه های مختلف را در این کتابخانه کاشتم و از آن پس اسم این کتابخانه را ” کتابخانه ای میوه ای و با این شعار که کتاب بخوانید و میوه بخورید ” گذاشتم ، که زمانی که افراد برای خواندن کتاب به این کتابخانه می آیند فضای دلنشین و سرسبز باشد و این کار را برای فرهنگ سازی و نیز جلب افراد به طرف کتابخانه و کتابخوانی انجام دادم .نواب کرد تاسال ۱۳۹۱ مسئول این کتابخانه روستایی بودم که در همین سال کتابدار نمونه شد و به سمت مسئول کتابخانه عمومی شهرخاش منصوب شد .
با ارزوی موفقیت های روز افزون برای آقای کرد و همه تلاشگران اعتلای فرهنگی به ویژه در مناطق محروم