یاذش گرامی ...حسن امیدزاده معلم فداکار بهمن سال 76 برای نجات 30 دانش آموز گرفتار در آتش سوزی مدرسه روستای بیجارسر شفت خود را به شعله های آتش زد و از ناحیه سر و صورت دچار سوختگی شدید شد. وی پس از 15 سال تحمل درد و رنج ناشی از سوختگی شدید در تیرماه 91 دزگذشت.
دانشآموزان سوم دبستانی، این آقا معلم فداکار را به خوبی میشناسند چرا که ماجرای نجاتدادن دانشآموزان یک دبستان از آتش جزو درس فداکاران کتاب سوم ابتدایی است. ساعت 11شنبه 18بهمن سال 76 بخاری نفتی کلاس دانشآموزان دوم دبستان بجارسر شهرستان شفت از توابع استان گیلان آتش گرفت؛ آقای امیدزاده معلم دانشآموزان کلاس پنجمی زودتر از بقیه معلمان متوجه این آتشسوزی شد و خود را به کلاس دوم دبستان رساند. بخاری کلاس درست جلوی در، آتش گرفته بود و امکان خروج دانشآموزان وجود نداشت و 30دانشآموز دوم دبستانی درحالیکه بهشدت ترسیده بودند، فقط فریاد میزدند و کمک میخواستند. کمکم معلمان دیگر نیز متوجه این حادثه شدند و به کمک آقای امیدزاده شتافتند اما پس از نجات 30 دانشآموز متوجه شدند، سر، صورت و دستهای آقا معلم به شدت سوخته است.
رقیه دخت همسر مرحوم امیدزاده میگوید: حسنآقا همیشه درد داشت چرا که 95درصد سوختگی داشت و تمام بدن و صورتش سوخته بود؛ 5 انگشت دست راستش قطع شده بود. فقط پاهایش سالم بود که از پوست کشاله ران تا مچ پا را گچ گرفته بودند و بینی و گوش او را ترمیم کرده بودند.
وی به روزهای اول حادثه اشاره میکند و ادامه میدهد: آقای امیدزاده 7 ماه در بیمارستان تهران بستری بود و این درحالی بود که ما هیچ آشنا یا فامیلی در تهران نداشتیم و بنده از صبح تا شب روی یک صندلی نشسته بودم. همسر آقای امیدزاده با بیان اینکه یادآوری آن روزها برایش بسیار سخت است، میافزاید: یکسال قبل از وقوع آتشسوزی در کلاس درس، یعنی در سال 75 اتفاق عجیبی افتاد؛ آن زمان تلویزیون سیاه و سفید داشتیم که با باتری کار میکرد. یک شب آقای امیدزاده داشت تلویزیون تماشا میکرد؛ من نیز سفره شام را پهن کرده بودم تا هر چه زودتر شام خورده و به کارهای دیگر برسم. آخر شب، برای کمک به خانواده خیاطی میکردم. وی اضافه میکند: چند بار به آقای امیدزاده اشاره کردم که چرا سر سفره شام نمیآید که او گفت: «خانم متوجه نمیشوی، نگاه کن، اخبار نشان داد یک مدرسه سوخته است و 4 دختربچه سوختند؛ اگر من آنجا بودم خودم را به آب و آتش میزدم تا جان این بچهها را نجات دهم»، اینها را میگفت و زار زار گریه میکرد. با بیخیالی گفتم: «آقا نمیشود کاری کرد اتفاقی است که افتاده» آقای امیدزاده پاسخ داد: «خانم اگر طیبه در این اتاق بسوزد، تو چه کار میکنی؟» آن زمان آن دخترهایی که دچار سوختگی شده بودند، کلاس چهارم ابتدایی بودند و طیبه دختر من نیز کلاس چهارم ابتدایی بود. گفتم: «آقا اگر طیبه بسوزد من هم باید با طیبه بسوزم» و او پاسخ داد: «خانم این دخترها هم برای من طیبه هستند» و شروع به گریه کردن کرد.