زاهدان ساعت دو بعداز ظهر.
مى دانیم که ساعت پنج بایدروستای کنت واقع در سیب سوران باشیم. اما نا امیدى میزبانان زاهدانى از بعد مسافت ونرسیدن ، بدرقه راه مان بود.
اول سراوان بعد سیب سوران و بعد کنت و فاصله بسیار...
تمام طول مسیر به فاصله فکر می کردم و چرایی فاصله.
جاده تا افق در دل خشکی خوابیده بود و انگارپایان نداشت و خورشید که فقط به ما می تابید.
تا به حال به کنت نرفته بودم.تصاویر رهایم نمی کرد و رد پای فاصله دست از سرم بر نمی داشت وهر از چند گاهی تلفن دوستان از کنت:((کجایید ؟))
...
کجا بودیم؟
کجا؟
...
رسیدن دوستان بلوچ مان در بین راه خبر از نزدیکی داد. خورشید مهربان شد. خاک رنگ گرفت. نخل ها سر برافراشتند. چه عظیم ،چه پر بار و چه ارام ، افق نزدیک ، نزدیک و نزدیک شد . کنت پیدا ، بزرگ ، زنده ، زیبا، زنان ، مردان ، جوانان، کودکان ، شور ، اشتیاق ، مهر ، باور، عشق و عشق و انجا ، جای دیگری بود .
سینی قران ، در دست های نوجوانی ، من را به کتابخانه باز گرداند، صوت دل نشین دیگری و آن که روبان را برید، دختری بود به وسعت دشت های بلوچستان وبه بلندای آبشارهای سرزمینم . به کودکانی نگاه می کردم که فاصله را پر کرده بودند . نزدیک ِ نزدیک بودیم با زنهای بلوچ ، بر سر سفره افطار، با خانم دکتر جوان روستا با قلعه تاریخی کنت ،با تاریخ کنت ،با نخلستان، با غروب، با اهالی فرهنگ
با افتتاح، با فاصله ای که دیگر نبود.
پوران اسماعیلی