این داستان، داستان سال های ماندگاری حامی است، داستانی که سال ها پیش عارف بزرگ نیشابوری آن را روایت کرده است...
او اینگونه آغاز کرده است:
آفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشید و ایمان خاک را
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
…
روزی که در گوشه ای از این شهر چند نفر دلمشغولی های هر روزه را پشت در گذاشتند، دست به دست هم دادند و در دلشان جایی باز کردند برای یک هدف بزرگ؛ و با امید، مسیری را به هم نشان دادند که پیمودنش کار هر کسی نبود...
…
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او، دشمن خویش آمدند
…
فراز و نشیب راه، خیلی ها را مصمم تر کرد... و خیلی ها جدا شدند.
بعضی گفتند: محرومیت آموزشی و بازماندگی از تحصیل دختران، ریشه کن که هیچ ، هر روز بیشتر می شود، " بوتیمار" شدند در داستان عطار
بعضی گفتند: این هدف دست یافتنی نیست، مگر می شود در نگاه تمامی کودکان ایران شوق آموزش را نشاند... "پرهای طاووس که تحمل پرواز به آشیان سیمرغ را ندارد".
…
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
نی پر و نی بال ، نی تن نی روان
حامیان ولی ماندند، انگار که راز سیمرغ برایشان افشا شده باشد... .
…
هر که را در عشق چشمی باز شد
پایکوبان آمد و جانباز ش
…
اینجا... ما حامیان سال هاست از مرز سی گذشته ایم هدفی داریم به بزرگی دانایی، به وسعت آینده و به زیبایی دل های کودکان
روز بزرگداشت عطارنیشابوری را گرامی می داریم، او منطق الطیر را زیبا و عارفانه سروده است و ما داوطلبانه، هر روز آن را بازی می کنیم.
غزل دستوری