امروز تو کتابخونه نشسته بودم بچه ها هم مشغول درس خوندن بودن که دیدم یکی در میزنه در رو باز کردم دیدم این کوچولو سمت راستیه بود سمت چپ و راستو نگاه کردم دیدم کسی همراش نیست گفتم لابد با یکی اومده دیگه هوا هم داشت تاریک میشد یهو گفت اومدم ثبت نام کنم تعجب کردم گفتم چرا با کسی نیومدی تنهایی هوا هم تاریکه, گفت خونم دور بوده عصر حرکت کردم راهو بلد نبودم فک کنم چهارسالش بیشتر نبود
کتابدار راشد
کنت،سیب سوران ،بلوچستان