٦ هزار کلاس، چند هزار آرزو
شهرزاد همتی
یک گروه ششنفره که قرارشان جلوی تحویل بار کانتر چابهار در فرودگاه مهرآباد است، در حال تحویل بستههای بزرگی هستند که قرار است باقیمانده لوازمالتحریر بچهها باشد. همه این کتاب و دفترها را در همان بحبوحه افتتاح مدارس تحویلشان میدهند. آبنباتهای چوبی و لیوان شکلات هم با خودشان آوردهاند که آنجا وقتی کولهپشتیها را از خیاط تحویل گرفتند، داخل کیفها بگذارند تا بچهها با آبنباتهای زرورقپیچ کامشان شیرین شود و توی چشمهایشان خنده بدود و شیرینی آبنباتها با پارهکردن روبانهای مدرسههای نو مخلوط شود.
محمد فتوت و مهشید مهاجر از کانادا آمدهاند. مهاجر میهمان یکهفتهای ایران است؛ آمده تا مدرسه را در نوار مرزی ایران افتتاح کنند و عکسهایش را برای ایرانیهای مهاجری ببرد که پول ساختن مدرسه سندمراد را روی هم گذاشتهاند. آقای فتوت هم خیر مدرسه کوهفیزا است که تنها ١٥ کیلومتر با مرز فاصله دارد. فرشته یزدانی نیز خیر دیگر مدرسه سندمراد است. این آدمها همه خیرانی هستند که به واسطه انجمن حامی که کارش مدرسهسازی است، گرد هم جمع شدهاند؛ اما این عده جمعشده در فرودگاه، فقط اینها نیستند؛ حسین طالبزاده، عضو هیئت علمی دانشگاه فرهنگیان که سال گذشته مدیر آموزشوپرورش منطقه ٢ بود، برای ساختن مدرسه سندکزهی، کمکها مردمی را از بچههای منطقه ٢ جمعآوری کرده است. سهم ١٠هزارتومانی بچههای منطقه ٢ میشود ١٢٥میلیونی که به حساب انجمن حامی ریخته میشود تا آرزوی ساختن یک مدرسه ششکلاسه به همراه آزمایشگاه و کتابخانه را در این روستای محروم تحقق بخشد. سهیلا حاجیناصری هم یکی دیگر از مدیران منطقه ٢ تهران است که به نمایندگی از مدارس این منطقه آمده تا شاهد بارورشدن یک آرزو باشد. شاید غمگینترین مسافر این سفر، تارا کیانینژاد باشد؛ او مادر تورج بیرجندی است؛ مهندس جوان خیریه حامی که حالا دیگر نیست؛ قصه نبودنش را حالا نمیگوییم... اول به قصه این سفر طولودراز گوش دهید.
این سرزمین دیرین
از فرودگاه چابهار تا روستای سیدآباد و بعد هم کوهفیزا که قرار است مدرسه چهارکلاسه آن را که بانیاش آقای فتوت است، افتتاح کنند، ٢٠٠ کیلومتر راه است. یک گروه از اهالی به استقبال خیران انجمن حامی آمدهاند. پوران اسماعیلی، عضو هیئتمدیره انجمن، نیز سه روز است که در اینجا اقامت دارد تا برنامهریزی برنامه افتتاحیه سه مدرسه را آماده کند. در این مسیر سهساعته تا روستای کوهفیزا، تا چشم کار میکند بیابان است. درختهای خشک، بیابانهای بایری که فکرش را هم نمیشود کرد در دلش مردم زندگی میکنند، ازدواج میکنند و از همین زمین بایر برکت میجویند. مردان با لباس بلوچی، با چشمهای قدردان به هیئتی نگاه میکنند که به خاطر آنها از تهران آمدهاند؛ به آدمهایی که باور کردهاند آغاز الفبای آبادانی این سرزمین که پایینترین سرانه آموزشی را دارد و مردمش از فقر رنج میبرند، ساختن مدرسه است؛ اما ساختن مدرسه بهتنهایی چاره نیست؛ بچههایی که عادت کردهاند کنار دیوار روی زمین کتابهایشان را پهن کنند و بدون اعتراض و بدون آنکه بدانند مدرسه باید تختهسیاهی داشته باشد که سفیدی زندگی را رویش بنویسند، اگر امید داشته باشند تا آخر درس میخوانند؛ مثل همین معلمهای جوانی که در مدارس کپری درس خواندهاند و حالا با جانکندن این بچهها را به مدرسههایی که ندارند؛ یعنی به همین کنارههای دیوار میکشانند. انجمن حامی میداند بچهها ورای ساختن یک ساختمان استاندارد، به بهانههای درسخواندن محتاجاند. این بهانهها میتواند همین کولهپشتیهایی باشد که با هزینه خیران حامی، به دست زنان بومی دوخته شده تا هم چرخ زندگی آنها را بچرخاند و هم بچهها کتابهایشان را بهجای آنکه در کیسه برنج هندی جای بدهند، در کیفهایی بگذارند که قول دادهاند تا پایان دوران تحصیلشان سالم نگهش دارند. به گفته آقای بلوچ، مدیر مدرسه گزمنزل، بچهها گاهی به بهانه نداشتن کفش از مدرسهرفتن بازماندهاند و حالا حامی قرار است هم ساختمان بسازد هم حامی تحصیلشان باشد؛ حامی بچههای دشتیاری، سرباز، میرجاوه، ایرانشهر و همه روستاهای سیستانوبلوچستان را که همانطور که باران فراموششان کرده، ما هم فراموششان کردهایم...
خیرها در گزمنزل از ماشینهای صحرایی پیاده میشوند تا مدرسهای را ببینند که سقف و تخته سیاه ندارد، چراغ هم ندارد و بچهها پشت میزهای شکستهشان مینشینند و درس میخوانند. خاک روی تمام نیمکتها را پر کرده، درست مثل روسری عایشه که با چشمهای میشی نگاهشان میکند و میداند این آخرین روزهای محصلبودنش است. عایشه ١٤ساله که حالا کلاس نهم است، عروس پسرعمه ١٨سالهاش شده است. او میخواهد بچههای سالمی برای همسرش به دنیا بیاورد. او این سهم را میپذیرد و میگوید قسمت ما نشد که در مدرسه واقعی درس بخوانیم، کاش برادرها و خواهرهای کوچکمان بتوانند.
از بچهها غافلیم
در راه مدرسه کوهفیزا، پوران اسماعیلی درباره انجمن حامی و ساختن مدرسههایش تعریف میکند. به گفته اسماعیلی، انجمن حامی ١٦ سال است که برای توسعه فضای آموزشی و فرهنگی تلاش میکند. دلیل انتخاب این حوزه از سوی آن، این است که برای بسیاری از کاستیها و معضلات اجتماعی، نیاز به آموزش داریم و این آموزش باید به صورت عمومی انجام شود. آموزش میتواند از بسیاری آسیبها جلوگیری کند. آموزش باید برای همه عمومی باشد؛ اما بخشهایی از ایران که دورافتاده هستند، به دلیل دوری و به دلیل سوابق تاریخی، محروم ماندهاند و اگر آموزش نباشد، توسعهای هم صورت نمیگیرد. ما اینهمه رفتوآمد میکنیم، از تهران تا اینجا میآییم، در این مسیر جان عزیزانمان از دست میرود تا این مناطق دیده شوند. تا بگوییم اینجا کودکانی هستند که هیچ دلیلی ندارد که از امکانات خوب بهره نبرند. خود جامعه محلی هم که بستر فعالیت ما هستند خیلی باور ندارند که این بخش مهم است. ما برای ساخت مدرسه ورود پیدا کردیم و البته در این مسیر صرف ساختن مدرسه و آجر روی آجرگذاشتن برایمان مهم نیست؛ بلکه اتفاقاتی که در این مدرسه میافتد مهم است. اتفاقاتی مثل اینکه این بچهها مهم هستند و یاد بگیریم به آنها احترام بگذاریم، یاد بگیریم آموزش امر مهمی در توسعه است. در اغلب مناطق محروم، کتاب، سالن ورزشی، جزوه و وسایل آموزشی برای بچهها وجود ندارد و حتی معلم به حد کافی و نیز ساختمان وجود ندارد. در این منطقه بچهها در جاهایی درس میخوانند که از تصور بهدور است، بچهها در سایه دیوار درس میخوانند، در اتاقی تاریک، روی زمین و همه آنها رنج کمبود معلم را میکشند.
وی ادامه میدهد: بستر انتخابی ما قطعا با ساخت مدرسه میتواند فعال و پایگاهی برای افراد دلسوز شود که خدماترسانی شود. یکی از مشکلات سازمانهای شبیه ما این است که نوع فعالیتمان برای مردم قابل لمس نیست. درواقع مردم بیشتر حمایتکردن را در تهیه ملزومات زندگی میبینند؛ بر فرض مثال، بردن نان بر سر سفره برایشان اولویت است، ولی ما میگوییم زیربنای حل همه اینها، حل مشکلات آموزشی است، البته نسبت به سالهای گذشته، جامعه اهمیت بیشتری برای این مسئله قائل شده و حمایت مالی میکند، این حمایت مالی سختترین کار ماست، اینکه جامعه را قانع کنیم که آموزش مهم است، اما بالاخره عدهای قانع میشوند، پا پیش میگذارند و ما تا آخر امسال در ایران ٢٣ مدرسه میسازیم و کتابخانههایمان حدود ٤٠ تاست.
انجمن حامی به روستاهای دورافتادهتر نیز فکر کرده، برایشان کولههای کتاب و وسایل آموزشی ارسال میکند تا روستاهایی که بر فرض ١٠ کودک دارند بتوانند از امکانات فرهنگی استفاده کنند. به نظر آنها کشاندن جامعه محلی به سمت مدارس و مشارکتدادن آنها در حل مسائل مدارس و سهیمکردن آنها در اتفاقات بسیار مهم است.اسماعیلی میگوید: «نمیگوییم در جذب مردم بومی خیلی موفق بودهایم، اما آگاهسازی را تا حد زیادی بالا بردیم و مردم میدانند که چقدر ساختن کتابخانه در روستا برای بچهها میتواند مهم باشد. پاتوق فرهنگی میتواند باعث توسعه استعداد این بچهها شود».
فاصله روستاها در سیستانوبلوچستان از هم زیاد است. بچههایی که در روستایشان مدرسه ندارند، بهخاطر همین فاصله نمیتوانند از مدرسه روستاهای همجوار استفاده کنند. آنها خیلی زود مجبور میشوند ترکتحصیل کنند. روستای گزمنزل یکی از همین روستاهاست. از میان افراد این روستا در ٣٠ سال گذشته تنها چهار دختر توانستهاند به دانشگاه بروند و شش پسر تحصیلات عالی را تجربه کردهاند؛ یعنی سهم یک روستا با صد خانوار، تنها ١٠ فرد تحصیلکرده در تمام این سالهاست. روستای سیدآباد هم شرایط بهتری ندارد. صبح روز شنبه در کلاس درس این روستا حاضر میشویم. هر معلمی یک گوشه دیوار را که سایه بیشتری دارد برای قطارکردن شاگردهای کوچولویش انتخاب کرده، بچهها روی پایشان نشستهاند و تمام کتابهایشان کنار دستشان است، معلم درس میدهد و محمد عمر از روی کتاب فارسی کلاس دوم میخواند، در همین بین یک موتورسیکلت از کنار کلاس درس رد میشود و بچهها همه سرشان را از روی کتاب بالا میکنند و به موتوری نگاه میکنند. اینجا مدرسه حریمی ندارد، بچهها معنای کلاس درس و تخته سیاه را نمیدانند. آنها سهمشان از درسخواندن همین کتابهایی است که به نیمه مهر نرسیده خاکی و پاره است و یک کیسه برنج هندی که نقش کیفشان را بازی میکند.
اسماعیلی میگوید: «به علت دوربودن و عدم دسترسی به این روستاها، ساختوساز در آنها کم است، بردن مصالح به این مراکز کار بسیار دشواری است، اما جامعه محلی به کمک ما میآید و سازمان نوسازی هم وارد ماجرا میشود و به کمک یکدیگر این ساختوسازها را انجام میدهیم. از سختیهای این مسیرهای طولانی، نتیجهاش ازدستدادن مهندس تورج بیرجندی ٣٠ ساله بود که حالا مادرش به نمایندگی او برای افتتاح مدرسهای به نام او ما را همراهی میکند. دو سال پیش آقای بیرجندی در همین جاده تصادف کرد و درگذشت. این مهندس ناظر مرد جوانی بود که با دل و جان و با حداقل دستمزد در این منطقه تا منطقه سرباز مشغول فعالیت بود و مردم محلی بسیار دوستش داشتند. وقتی این اتفاق افتاد، فکر کردیم مدرسهای باید به نامش باشد تا بچههای اینجا ببینند چقدر برای انسان تلاشگر میشود ارزش قائل شد. زمانی که انجمن حامی تصمیم به ساخت این مدرسه گرفت، هیچ پولی برای ساخت مدرسه نداشت، اما با جرئت گفتیم میسازیم و آن را تبدیل به یک کمپین برای جمعکردن پول کردیم. اولین کسی که به این کمپین کمک کرد، مهنا دانشآموزی از روستایی بود که برایش مدرسه ساختیم و پول کفنودفن مادربزرگش را از او گرفت و برای ساخت مدرسه به ما داد. در این میان دانشآموزان زیادی هم به ما کمک کردند؛ مثلا آموزشوپرورش منطقه ٢ به کمک ما آمد و دکتر طالبزاده، رئیس وقت این منطقه، به کمک سهم ١٠ هزارتومانی دانشآموزان ١٢٠ میلیون تومان به این مدرسه کمک کنند.
٣ متر سرانه آموزشی سیستانوبلوچستان
به گفته انجمن حامی، اگر خیرین ٣٠ درصد هزینه ساخت یک مدرسه را متقبل شوند، سازمان نوسازی مدرسه ٧٠درصد دیگر آن را تقبل میکند. سهم ٣٠ درصدی یک خیر برای ساخت یک مدرسه چهارکلاسه حدود ١٥٠ میلیون تومان است. تقریبا برای ساخت یک مدرسه با چهار کلاس ٤٠٠ میلیون تومان نیاز است. برای ساخت مدرسه در این مناطق، زمین مشکل اصلی نیست، چراکه محلیها با جان و دل برای ساخت مدرسه زمینشان را میبخشند، اما اینجا آب نیست و برای آبرسانی هزینه لولهکشی سرسامآور است. ساخت یک مدرسه مطابق با استانداردهای سازمان نوسازی یک سال زمان میبرد. مثل مدرسه سندکزهی که به یاد مهندس در گذشته انجمن حامی، تورج بیرجندی، نام گرفت.
بچهها جلوی مدرسه ایستادهاند و پرچمهای کاغذیشان را تکان میدهند. با رسیدن ماشین خیران صدای صلوات بلند میشود. اشکهای مادر تورج بیرجندی سرازیر است و گوشهای از مدرسه تصویر خندان مهندس جوان پیداست. روبان بنفش پاره میشود، بچهها سر کلاس درس مینشینند؛ اما این پایان راه نیست.
سرانه آموزشی در سیستانوبلوچستان بسیار پایین است. بدترین قسمت ماجرا این است که بچهها در این مناطق دیده نمیشوند؛ روزمرگی زندگی و معیشت نمیگذارد که بچهها دیده شوند. این بچهها نه از طرف استان خود و نه از سوی استانهای غنیتر جدی گرفته نمیشوند. به گفته پوران اسماعیلی: «ما وارد جزئیات این ماجرا نمیشویم که چه کسی برای اینجا کم گذاشته است. نقطه حرکت سازمانهای مردمنهاد از آنجایی است که کمبودها احساس میشود و این جامعه در مقابل این کمبود مسئول است و ما باید در حد بضاعت در این مسیر شریک شویم. در زمان دولت اصلاحات، بخشنامهای مصوب شد که اگر خیری یک آجر بگذارد، دولت موظف به تکمیل آن است؛ برای همین سیستمهای مشارکتی تعریف شد که اگر خیری بخواهد مدرسه بسازد، دوسوم سهم دولت و یکسوم سهم خیر است». حامی شانزدهمین مدرسه خود را هم افتتاح کرد؛ عمده فعالیتهای این انجمن در استان سیستانوبلوچستان است. هرچند آنها در کردستان، لرستان و مازندران هم مدرسه ساختهاند؛ اما از آنجایی که در استان سیستانوبلوچستان بالای شش هزار کلاس کمبود وجود دارد، آنها عمده فعالیت خود را در این استان میگذارند. نرخ این کمبود کلاسها، همیشه ثابت است؛ چون هرساله به تعداد مدارس فرسوده اضافه میشود و رشد جمعیت، نیاز به مدارس را بالا میبرد. بسیاری از مدارسی که وجود دارند، نیاز به مقاومسازی دارند. روستاهای کمجمعیت باید دوباره از نو ساخته شوند. در بحث سرانه آموزشی نیز استان سیستانوبلوچستان هنوز به سه متر نرسیده؛ این در حالی است که سرانه آموزشی در ایران شش متر است.
کولهپشتیهای کوچکی در سراشیبی خاکی منتهی به مدرسه در حال حرکت هستند؛ بچهها با لباس بلوچی در کوچههای خاکی راه افتادهاند و آبنباتهای چوبیشان را میمکند، زبانهایشان را درمیآورند و به هم نشان میدهند؛ زرد، آبی و قرمز. آنها در سرخوشیهای کودکانه خود با قلبهای کاغذی یادگاری انجمن حامی دلخوشاند. شاید در ذهنشان هم نمیگنجد که چقدر نادیده گرفته شدهاند، چقدر آنها را انکار کردهاند و مدیریت آموزشیشان را به خانوادههایشان واگذار نکردهاند. در تمام این سالها، مردم بومی این شهر غریبه بودند و همین باعث شد عقب بمانند. دخترها با لباسهای سوزندوزی پشت سرمان راه میروند و ریزریز میخندند. یکی از آنها با لهجه غلیظ داد میزند: روسریش آبیه! پسرک کوچکی میگوید: خانم استقلالی هستی؟ خانم راستی شما مدرسه رفتی؟ از این تختهها داشتی مثل ما؟ با ماژیک بنویسی؟ بعد صورتش را خنده میپوشاند و از سراشیبی به پایین میدود. بچهها آویزان ماشینهای صحرایی میشوند و خیران را همراهی میکنند. آنها قول میگیرند که روستاهایشان مدرسهدار شود و قول میدهند درس بخوانند تا شاید روزی در جای دیگری مدرسه بسازند. اینجا همه قولهای بزرگی به هم میدهند؛ کاش پایش بمانند... .