یادگیری یا مچگیری؟
علیاکبر زینالعابدین
پدر گرفته و درمانده آمده بود مشاوره. درشتاندام بود با موهای جوگندمیِ خوشحالت. تنش هم کت و شلوار شیک قهوهای که تا حالا همچین رنگی ندیده بودم.
پدر تعریف کرد: «پسرم پونزده سالشه. تا حالا هیچ استرسی نداشت از مدرسه رفتن. درسش هم معمولی بوده همیشه و برای ما هم نمره و اینا مهم نبوده زیاد. ولی دبیرستان غیردولتی اسمش رو نوشتم که هم آرامش داشته باشه، هم وضع درسش بهتر شه. گفته بودن در دولتیها بعضی از ناظمها و معلمها توهین میکنن چون جمعیت زیاده و نیروها کم هستن برای این تعداد دانشآموز. خسته میشن و نمیرسن که سر فرصت و صبر با بچهها برخورد کنن. اما حالا که اینجا اومده، به غیر از شهریه مدرسه، دو تا پول دیگه هم میدم. دبیرشون هر دفعه سر کلاس میگه یه سوال میدم که هیچکدومتون نتونید جواب بدین! اون وقت برای نمرههای کمشون استرس میده، تحقیر میکنه، فشار میآره. شبهایی که فرداش با این آقا کلاس داره، میلرزه تو جاش. حالا یه پول میدم به معلم خصوصی تاسوالهایی که کسی نمیتونه جواب بده رو بلد باشه، یکی هم هزینه روانشناس میکنم که استرس بچه رو بیاره پایین. این بچه همیشه شاد بود. من و مادرش هم کلا آرومیم... حالا بچهم توی خواب هذیون میگه.»
پدر رویش را کرد آن طرف که نبینمش. از وقتی آمده بودپاهاش را تند تند تکان میداد.
«پدر و مادرم معلم بودن. هنوز شاگردهاشون بعد از چهل سال میان دیدنشون... به مدیر مدرسه میگیم آخه این همه سختگیری برای چی؟! مدیر میگه: "این آقا یکی از بهترین دبیرهای تهرانه. سخت راضیش کردهیم اینجا درس بده. یه کم صبر کنین قوی میشن."»
بعد مستأصلتر ادامه داد: «نمیدونم! بچه رو بیارم بیرون از این مدرسه چی بشه؟ سه ماه از سال گذشته، از یک سال پیش هم با بچههای کلاس رفیق شده آخه. اگه بگم هر چقدر تونستی بخون که جلوی بقیه کم میآره و معلمش آبروش رو میبره. مدیر هم که طرفدار دبیرشه. مدرسه دولتی برده بودم کاش از اول به خدا! مادرش هم غصه این بچه رو گرفته. یه بچه دانشجو هم دارم که به همین روش تربیتش کردیم، مشکلی نبوده اصلاً...»
بعد لبخند تلخی زد که یعنی دیگر تواضع را بگذارم کنار.گفت: «خودم مهندسم جناب! فوق لیسانس دانشگاه امیرکبیرم. به مدیر گفتم کار قشنگی نیست ولی میخوای دبیر جوونت رو بگو بیاد دو تا مسأله ریاضی بپرسم ازش که تا آخر عمر نتونه جواب بده»